خواب ماتيكي

رضا كريميان
rezakarimian@gmail.com

من دلم شکلات می خواهد ومقداری روزنامه وچند متر طناب تا بعد از اینکه شکلات را خوردم وروزنامه ها را ورق زدم،خودم را دار بزنم وآویزان شوم از تمام شلوغی های دنیا وبعد می خواهم با خیال راحت بخوابم وسفارش کنم کسی را به اتاقم راه ندهند تا پس از مدت ها با آرامش بخوابم وخواب ببینم که شکلاتم را خورده ام اما دیگر مجالی ندارم که بگویم کسی رابه اتاقم راه ندهند وبه خواب بروم وقبل از اینکه خوابی ببینم دختری با آوازهای بلند بیاید وبیدارم کند.

ولی سرزمین من هیچ دختری ندارد که آوازهایش آنقدر بلند باشد که حتی این افکار پریشان را از من دور کند واین خیلی غمگینم می کند.

دختری که عاشقش شدم چشم هایش یک روز سبزبود و روزدیگر آبی وگاهی هم هر دو رنگ با هم. والبته صدای محزونی داشت وقتی صدایم می کرد نشئه می شدم .نمی گویم صدایش قشنگ نبوداتفاقاًخیلی هم قشنگ بود. هم خودش ،هم صدایش.ولی این صدا ،صدایی نبود که بیدارم کند بدتر مرا خواب می کرد.

خواب بدنیست ،اما خب،در بیداری می توانستم بیشتر در کنارش بمانم .دربیداری می توانستم لبهایش را ببوسم اما در خواب ... البته پیش از این ،وقتی که می توانستم بخوابم،می آمد والبته من هم می بوسیدمش ولی با بوسه های در بیداری فرق می کرد در خواب جای ماتیکش روی لب های من نمی ماند اما دربیداری ...

نمی دانم آخرین بار در خواب بوسیدمش یا در بیداری ؟آنقدر هیجان زده بودم که تا چند ساعت بعد حتی دستی روی لب های خودم نکشیدم که ببینم ماتیکی شده اند یا نه...

فقط یادم هست در خیابانی که آخرش پیچ می خورد و ناپدید می شد. کنارهم قدم می زدیم بی آنکه حرفی بزنیم یکهو من روی صورتش خم شدم و...

طعم شکلات می داد. تفریحش شکلات خوردن بود.ولی حالش را بد می کرد .نمی دانم شاید برای اینکه حالش را بد می کرد اینقدر شکلات می خورد .این اواخر حتی التماسش می کردم که این کار را نکند .سعی خودش را می کرد اما می دانستم گاهی زیر قولش می زد.

به همین خاطر است که من هم در رویا هایم اینقدر شکلات می خوردم.

الان یک هفته است که دیگر هیچ رویایی نمی بینم .از هفت روزپیش،بین آسمان وزمین آویزان شده ام انگار که این تکه طناب ،خیال پاره شدن ندارد.

خوشبختانه کسی را ندارم که بیاید وبه من سر بزند وخوابم را آشفته ....ولی من دیگر خواب هم ندارم...

روی در از بیرون کاغذی زده ام که رویش نوشته شده" به اطلاع می رساند اینجانب به مسافرت رفته ام وفعلاً هم خیال بازگشت ندارم" دیگرحتی اگر آن دختر هم بیاید آن کاغذ را می بیند و وقتش تلف نمی شود.

ولی می دانم که او نمی آید.گم شده است .گمش کرده ام.

از وقتی که گمش کردم هر روز، روزنامه ها را ورق می زدم تا اگر کسی پیدایش کرد وآگهی داد به روزنامه که:دختری با چشم هایی که یک روز سبزند وروز دیگر آبی...

ولی تا هفته پیش خبری نشد که نشد. بعید است که بعداً هم کسی این کار را بکند مثل این می ماند که شاخه گلی را پیدا کنی وبروی به گل فروش پس بدهی. البته گل فروش ، چیزی که زیاد داردهمین گل است. یک شاخه برایش مهم نیست ولی من که گل فروش نبودم تازه همان یک شاخه را داشتم.

اگر گمش نمی کردم الان در کنارم بود ومن هم این جور بین آسمان وزمین آویزان نبودم وتا آخر عمر به چشم های سبز وگاهی آبی اش نگاه می کردم وبه صدای محزونش که آدم را خواب می کرد گوش می دادم.

حالا بماند که جای ماتیکش روی لب ام می ماند یا نه... اصلاً می شد فکر کرد که او هیچ وقت ماتیک نمی زد.



تقدیم به :م.ج که هرگز فراموش نمی شود
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32886< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي